معنی خاتون ، بانو

حل جدول

خاتون ، بانو

بیگم


خاتون، بانو

بیگم


بانو و خاتون

خانم


بانو

خاتون


خاتون

بانو، زن بزرگمنش، بی بی، کدبانو، خانم

نام های ایرانی

بانو

دخترانه، عنوانی احترام آمیز برای زنان، خانم، ملکه، به صورت پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید میسازد، مانند ماه بانو، گل بانو

دخترانه، خانم، ملکه، لقب آناهیتا الهه نگهبان آب، عنوانی احترام آمیز برای زنان، خانم، ملکه، به صورت پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید میسازد، مانند ماه بانو، گل بانو


به خاتون

دخترانه، به (فارسی) + خاتون (سغدی) بهترین بانو

فرهنگ فارسی هوشیار

خاتون

خانم و بانو

فرهنگ عمید

خاتون

بانو، بی‌بی، کدبانو، خانم، زن بزرگمنش،
[قدیمی] عنوان ترکی و مغولی زنان و دختران خان و خاقان، بانوی عالی‌نسب: باده‌دهنده بتی بدیع ز خوبان / بچهٴ خاتون ترک و بچهٴ خاقان (رودکی: ۵۰۶)،


بانو

عنوانی محترمانه برای زنان، خانم، خاتون، بی‌بی،
* بانوی بانوان: بانوی بزرگ، ملکه،
* بانوی مشرق: [مجاز] خورشید،

لغت نامه دهخدا

بانو

بانو. (اِخ) اختصاصاً لقب فرشته ٔ موکل آب، اناهیدبوده است. (از یشتهای پورداود، مقدمه ٔ ناهیدیشت).

بانو. (اِ) رئیسه. و گمان میکنم از بان بمعنی حارس و حافظ و دارنده و امثال آن است و «واو» علامت شفقت یا تأنیث یا تصغیر است. (یادداشت مؤلف). رئیسه. (یادداشت مؤلف).زن. برابر آقا. خانم. خاتون. خاتون خانه. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری ص 188). ست. خاتون. سیده. ستی. بیگم. خدش. بیکه. حره. آغا. بزرگ خانه. خاتون خانه. (انجمن آرای ناصری). کریمه. بی بی. (برهان قاطع). ایشی. (فرهنگ اوبهی). ربّه. خانم بزرگ. (از فرهنگ شعوری ج 1). خانم و خاتون که زن محترمه باشد. (فرهنگ نظام). ج، بانوان و بانویان. (ناظم الاطباء):
به هرجای نام تو بانو بود
پدر پیش تختت به زانو بود.
فردوسی.
سر بانوانی و زیبای تخت
فروزنده ٔ فره و نام و بخت.
فردوسی.
مهین مهان بانوی گیو بود
که دخت گزین رستم نیو بود.
فردوسی.
تو بانوی شاهی و خورشید گاه
سزد کز تو آیدبدینسان گناه ؟
فردوسی.
که ای افسر بانوان جهان
سرافرازتر دختر اندر مهان.
فردوسی.
ببوسید پیشش زمین پهلوان
بدو گفت کای مهتر بانوان.
فردوسی.
ترا خسرو پدر، بانوت مادر
ندانم درخورت شویی بکشور.
(ویس و رامین).
تو بانو باش تا او شاه باشد
هم او با تو چو خور با ماه باشد.
(ویس و رامین).
بسیار مردمان که جهان کرد بینوا
آن بانوا شهان و نکوحال بانوان.
ناصرخسرو.
کنیزک بخندید و آمد دوان
به بانو بگفت ای مه بانوان.
اسدی.
عادت بود که هدیه ٔنوروزی آورید
آزادگان به خدمت بانوی شهریار.
خاقانی.
اقبال صفوهالدین بانوی روزگار
ناساز روزگار مرا سازگار کرد.
خاقانی.
ازین هر هفت کرده هفت دختر
چو طبعت چرخ بانویی ندارد.
خاقانی.
خاقانی است بر در تو زینهاریی
ای بانوان مملکت شرق زینهار.
خاقانی.
دولت بانوان نثار ظفر
بر سر بوالمظفر افشاندست.
خاقانی.
خواست تا بانوی فسانه سرای
آرد آیین بانوانه بجای.
نظامی.
به بانوگفت شیرین کای جهانگیر
برون خواهم شدن فردا به نخجیر.
نظامی.
سزای زور باید نه زر که بانو را
گزری دوست تر که صدمن گوشت.
سعدی (گلستان).
سفر عید باشد بر آن کدخدای
که بانوی زشتش بود در سرای.
سعدی.
به دختر چه خوش گفت بانوی ده.
سعدی (گلستان).
از دو بانو چو شود آشفته
خانه، امید مدارش رفته.
جامی.
|| ملکه. شاهزن. بانوی عظیم. مخفف شهربانو بمعنی ملکه. (حاشیه ٔ برهان قاطع، چ معین):
چو خواهی که بانوی ایران شوی
بگیتی پسند دلیران شوی.
فردوسی.
بدو گفت هرکس که بانو توی
به ایران وچین بانوی نو توی.
فردوسی.
ترابانوی شهر ایران کنم
به زور و به دل کار شیران کنم.
فردوسی.
جز بانو و شاه کوه و دریا
کس در یک دودمان ندیده ست.
خاقانی.
شکر کز بانو و فرزند اخستان
چهره ٔ ملکت مطرا دیده ام.
خاقانی.
ور جز بقای بانو و شاهست کام او
پس داستان سگ صفتان داستان اوست.
خاقانی.
دل آشوب جهان بانوی ایران
تمنای شهان خاتون دوران.
نظامی.
چو بانوی قصر این ملامت بکرد
برآمد خروش از دل نیکمرد.
سعدی (بوستان).
- بانوان بانو، خاتون خاتونان. لقب ملکه های اشکانی یعنی زن شاه بود. (یادداشت مؤلف).
- بانوی بانوان، بانوی بانویان، خاتون خاتونان. (انجمن آرای ناصری). خانم خانمها. ملکه. شهربانو. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین):
بر مادر آمد فرود جوان
چنین گفت کای بانوی بانوان.
فردوسی.
بدوگفت کای بانوی بانوان
مبادی ز اندوه هرگز نوان.
فردوسی.
وزان پس گو پیلتن پهلوان
چنین گفت ای بانوی بانوان.
فردوسی.
شوم نزد آن بانوی بانوان
بسازیم تدبیر ما هردوان.
فردوسی.
گفت برخیز تارویم چو دود
بانوی بانوان چنین فرمود.
نظامی.
- بانوی بهشتی رخت، معشوق سبزپوش. (آنندراج).
- بانوی تاجدار، ملکه. شاهزن:
بانوی تاجدار مرا طوقدار کرد
طوق مرا چو تاج فلک آشکار کرد.
خاقانی.
- بانوی چینی، ظاهراً مقصود عروسک چینی است:
نگار خرگهی بت روی چینی
سهی سرو چمن بانوی چینی.
نظامی.
- بانوی حصاری، بکنایه، زنی که در حصار باشد و برنیاید. گاه مقصود زنان و بانوان زیبایی است که از حصار (شهری از ماوراءالنهر) می آوردند.
- || بانوی حرم، بانویی که در چهاردیواری حرم محبوس و محصور باشد:
گنج او چون در استواری شد
نام او بانوی حصاری شد.
نظامی.
- بانوی خانه، همسر. کدبانو:
مرد مسافر حدیث خانه که گوید
زان غرضش زن بود که بانوی خانه است.
خاقانی.
بانوی خانه پیش بنشستی
جلوه برداشتی ز هر دستی.
نظامی.
- بانوی ختن، ملکه ٔ چین. ملکه مشرق:
میوه چو بانوی ختن در پس حجله های زر
زاغ چو خادم حبش پیش دوان به چاکری.
خاقانی.
- || کنایه از آفتاب است. (فرهنگ نظام).
- بانوی سقلاب، شاید ملکه ٔ سقلاب باشد که نام کشوری است:
او در آن در چو بانوی سقلاب
هیچ در بانوان ندیده بخواب.
نظامی.
- بانوی کشور، ملکه:
که دختری که ازینسان برادران دارد
عروس دهرش خوانند و بانوی کشور.
خاقانی.
گنج نوروز هرچه گوهر داشت
پیش بانوی کشور افشانده ست.
خاقانی.
- بانوی کوه، صدا. صدایی که از آواز درکوه پیچد و برگردد. در افسانه های قدیم این صدا را نسبت به بانویی می دادند که در کوه پنهان شده است و تمام کوه ها بانو داشته است. (از یادداشت مؤلف):
هرچه کهن تر بترند این گروه
هیچ نه جز بانگ چو بانوی کوه.
نظامی.
- بانوی مداین، کنایه از شیرین است. (فرهنگ ضیاء) (ناظم الاطباء) (آنندراج):
بانوی مداین آنکه خسرو ساخت
قصریش که سود بر فلک پهلو
این چار به چار عنصر اینک پست
بنا و بنا و بانی و بانو.
صاحب انجمن آرا (از آنندراج).
- بانوی مشرق، کنایه از آفتاب عالمتاب. (برهان قاطع) (آنندراج). آفتاب، چه گفته اند:
چشمه ٔروز بود ماده و مه باشد نر. (انجمن آرای ناصری). آفتاب. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام):
در سایه ٔ تو بانوی مشرق گرفته جای
دریاست در جزیره و سیمرغ در حصار.
خاقانی.
- ابن بانو، نام امیری در بحرین که در سنه ٔ 290 هَ.ق. با سعید الجنابی جنگید. رجوع به تجارب الامم ج 2 ص 36 شود.
- بانوی مصر، زلیخا. ملکه ٔ مصر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). زلیخا عاشق یوسف. (فرهنگ نظام):
بتی داشت بانوی مصر از رخام
برو معتکف بامدادان و شام.
سعدی (بوستان).
- جهان بانو، ملکه. بانوی بانوان. بانوی جهان:
جهان بانوش خواند پیوسته شاه.
نظامی.
- || از اعلام زنان است.
- خلف ِ بانو، خلف پسر بانو. و از خلف مقصود امیر خلف بن احمد امیر صفاری سیستانی است که در مقام انتساب به جده ٔ خود بانو بدین لقب شهرت یافته است. و رجوع به همین کلمه و بانو (اسم خاص) شود.
- زربانو، نام دختر رستم از خاله ٔ شاه کیقباد. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 25 شود.
- || از اعلام زنان است.
- شاه بانو، شهبانو. ملکه.
- شهربانو، خداوند شهر. (فرهنگ رشیدی).
- || بانوی شهر. بانوی کشور. ملکه.
- || نام دختر یزدگرد سوم پادشاه ساسانی که پس از اسارت به ازدواج حضرت حسین بن علی (ع) درآمد. رجوع به همین کلمه در جای خودشود.
- کدبانو، بزرگ خانه. (انجمن آرا ناصری). خانم خانه. زن خداوند خانه. (فرهنگ رشیدی). خانم و رئیسه ٔ خانه، چه کد بمعنی خانه است. (فرهنگ نظام):
نشنیدستی که خاک زر گردد
از ساخته کدخدا و کدبانو.
ناصرخسرو.
و رجوع به کدبانو شود.
- کیهان بانو، بانوی جهان. (فرهنگ رشیدی). ملکه. جهان بانو.
- گشسب بانو، نام دختر رستم زال برحسب روایات ایرانی که به صورت بانوگشسب نیز آمده است: و خانه ٔ دستان و رستم همچنانک اول بود باز فرمود کردن، و زال را به خانه بازفرستاد با دخترانش [دختران رستم ظاهراً] زربانو و گشسب بانو. (مجمل التواریخ و القصص ص 54). و رجوع به گشسب بانو در جای خود شود.
- ماه بانو. از اعلام زنانست.
- مهین بانو، ملکه. بانوی بانوان.
- || زنی که ندیم شیرین بود:
مهین بانو جوابش داد کای ماه
بجای مرکبی صد ملک درخواه.
نظامی.
مهین بانو چو آمد پیش شیرین
نصیحت کرد از گفتار پیشین.
امیرخسرو (از شعوری).
- نرگس بانوی شهلا، چشم خاتون سیاه. چشم زیبا. (ناظم الاطباء). اما این ترکیب نااستوار می نماید.
|| عروس. (شرفنامه ٔ منیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || سامانی گوید: بانو بمعنی خداوند باشد. (فرهنگ رشیدی). || ظرف گلاب و شراب. (انجمن آرای ناصری). صراحی. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ شعوری) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء).

بانو. (اِخ) شهرکی است به ناحیت پارس از حدود گور، بسیارنعمت و آبادان و آبهای روان. (حدود العالم).


خاتون

خاتون. (ترکی، اِ) خانم و بانو. این لفظ برای احترام بنام زن متصل میشود مثل زینب خاتون و سکینه خاتون. سابقاً عمومی بوده لیکن اکنون مخصوص بعضی از ایلات و دیه هاست و دیگران جای آن خانم استعمال میکنند و برای مقدسات دینیه در وعظ و کتب همان خاتون گویند. لفظ خاتون در قدیمترین کتاب فارسی ترجمه ٔ تاریخ طبری (قرن چهارم هجری) هم مکرر آمده پس باید فارسی باشد اگر چه فرهنگهای ترکی آن را ترکی ضبط کرده اند.در سنسکریت بانوی خانه را کتم بینی هم گویند که ممکن است از ریشه ٔ خاتون باشد. (فرهنگ نظام). || بزرگ و بی بی و کدبانوی خانه را گویند. (برهان). از القاب زنان کبار است و این لفظ عربی نیست. اما جمع آن بطرز عربی خواتین آمده و این از تصرفات فارسیان متعرب است. (آنندراج). در ترکی از القاب زنان کبار است. (غیاث اللغات). زن اصیل. زن شریف. خدیش. بانو. بیگم. بیگه. سیده. ستی. حُرَه. خانم. ملکه ٔ ترک. زن خان. زن. جفت. رجوع به بانو و خانم شود:
باده دهنده بتی بدیع ز خوبان
بچه ٔ خاتون ترک و بچه ٔ خاقان.
رودکی (از تاریخ سیستان ص 319).
به تیغ طرّه ببرد ز پیچه ٔ خاتون
بگرز پست کند تاج بر سر چیپال.
منجیک.
بگفتند چیزی که بایست گفت
ز فرزند خاتون که بد در نهفت.
فردوسی.
بدانست بینادل پاک زاد
که دورند خاقان و خاتون ز داد.
فردوسی.
بدو گفت خاتون که با رای تو
نگیرد کس اندر جهان جای تو.
فردوسی.
چو بشنید خاقان دلش گشت خوش
بخندید خاتون خورشید فش.
فردوسی.
بشد پیش خاتون دوان کدخدای
که دانا پزشکی نو آمد بجای.
فردوسی.
چو امید خاقان بدو تیره گشت
به بیچارگی سوی خاتون گذشت.
فردوسی.
نگر تا کدام است با شرم و داد
ز مادر که دارد ز خاتون نژاد.
فردوسی.
بدو گفت خاتون که ای مرد پیر
نگوئی همی یک سخن دلپذیر.
فردوسی.
یکی چون خیمه ٔ خاقان، دوم چون خرگه خاتون
سیم چون حجره ٔ قیصر، چهارم قبه ٔ کسری.
منوچهری.
شمشاد برنگ زلفک خاتون شد
گلنار برنگ توزی وپرنون شد
وز سبزه زمین برنگ بوقلمون شد.
منوچهری.
و بیغو دیگر راه به سیستان آمد اندر ماه ربیعالاخر و امیر بانصر بخراسان شدو خاتون را بزنی کرد. (تاریخ سیستان ص 368). و نسخه ٔتذکره ٔ هدیه ها چه هدیه هائی که اول روز... مر خان راو پسرش بغراتکین و خاتونان و عروسان... را. (تاریخ بیهقی ص 217). و این طغرل غلامی بود که از میان دو هزار غلام چنو بیرون نیاید.. و وی را از ترکستان ارسلان خاتون فرستاده بود. (تاریخ بیهقی ص 253). و دیگر خاتون دختر ارسلان خان چنانکه نامزد امیر مودود بود و در راه گذشته شد. (تاریخ بیهقی ص 537).
که اوباش همی بی خان و بی مان
در او امروز خان گشتند و خاتون.
ناصرخسرو.
فقیه آن یابد از میر خراسان
که خاتون زو فزونتر یابد اکنون.
ناصرخسرو.
چاکر قبچاق شد شریف وز دل
حره ٔ او پیشکار خاتون شد.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 102).
اما خاتون را ندانیم که کجا رفته است. (اسکندرنامه نسخه ٔ آقای سعید نفیسی).
گر چه هستند بفردوس بسی خاتونان
تا ترا بیند رضوان غم ایشان نبرد.
خاقانی.
اگر بمیرد باشدبهشت را خاتون
وگر بماند زیبد مسیح را خواهر.
خاقانی.
ببین نه طبق برتر از هفت قلعه
ببین هفت خاتون بر از چار ماما.
خاقانی.
ای مهر نگین تاجداری
خاتون سرای کامکاری.
نظامی.
چو شه میکرد مه را پرده داری
که خاتون برد نتوان بی عماری.
نظامی.
بنوک تیر هر خاتون سواری
فروداده ز آهو مرغزاری.
نظامی.
خاتون خاطرم که بزاید بهر دمی
آبستن است لیک ز نور جلال تو.
مولوی (غزلیات).
خر همی شد لاغر و خاتون او
مانده عاجز کز چه شد این خر چو مو.
مولوی.
پس کنیزک آمد از اشکاف در
دید خاتون را بمرده زیر خر
گفت ای خاتون احمق این چه بود
گر تو را استاد تو نقشی نمود.
مولوی.
خاتون خوب صورت پاکیزه روی را
نقش و نگار و خاتم فیروزه گو مباش.
(گلستان).
برده خاتون بتخت بر کالا
تا بود مرد زیر و زن بالا.
اوحدی.
پیش خاتون جز آب و نان نبود
وآنچه اصل است در میان نبود.
اوحدی.
میباید بخانه ٔ تو رویم که خاتون تو سر گوسفند را هریسه پخته است. (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ کتابخانه ٔ مؤلف ص 104).
ای شده زانعام تو در چمن از سرکشی
دامن خاتون گل پاره بهفتاد جا.
بدر شاشی (از شرفنامه ٔ منیری).
- امثال:
هر خاتون آشی می پزد.

معادل ابجد

خاتون ، بانو

1116

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری